زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 11 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

27- پایان نوزادی و سفر به مشهد...

سلام ... ما الان یه خانواده ی سرماخورده هستیم از بس مشهد سرد بود... گل دخترم صبح روز شنبه شما رو برای چکاب بردیم بهداشت ... قدتون54 وزنتون4700 و دور سرتون37.5بود ... خدا روهزار مرتبه شکر رشدت عالیه ... خب جونم برات بگه بعد از بهداشت اومدیم خونه ی مامانی و خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت مشهد... تو راه همش خواب بودی عزیزمممممم دو بار فقط شیر خوردی... شب رسیدیم خونه پدرجون(بابای بابا) ... از بس گرسنه بودی خیلی گریه کردی ... ساعت 3 خوابت برد بالاخره ... روز بعد دخترخاله ی مادرجون اومدن شما رو دیدن ... بعدش عمه کوچیکه اومد و کلی قربون صدقت رفت بعدم ما با عمه ی باباجون رفتیم حرم ... و شما اولین زیارتتون رو کردید ... موبایل و دوربین نبر...
30 دی 1393

26 - 1ماهگیت مبارک عشقمممممممممم

سلام دختر نازمممممممم مامانی به همین زودی یه ماه و سپری کردیم قشنگم ... یه ماه پر از اتفاقای جورواجور... روزای اول که تشخیص زردی برات دادن و دو سه روز تو خونه فوتوتراپی کردیم ... روزای خیلی بدی بودن ... همش به این فکر میکردم تو که فقط لخت زیر این دستگاه خوابیدی و نه لوله ای بهت وصله نه هیچی من اینقدر عذاب میکشم بیچاره اونایی که جگر گوششون تو دستگاهه و کلی چیزی بهش وصله... خدا برا هیچ کس نیاره .. ان شالله هر نی نی دنیا میاد سالم  باشه .. امین... بعدش که بهتر شدی اکنه شیرخوارگی در اوردی که باز یه نگرانی جدید بود ... البته اقاجان(بابای من) که دکترن گفتن چیزی نیست ولی از اون طرف هی مامان بابا نگران بودن و منم نگران میشدم ... ...
18 دی 1393

25 - هر چی ارزوی خوبه مال تو...

سلام گل دخترم ... مامانی قربونت بشم که اینقده ماهی و من و اذیت نمی کنی... صبح مامان جون بردنت حمام و شما الان خوابیدی ... دیروز با بابایی بردیمت بهداشت ... قد و وزن و دور سرت رو اندازه گرفت ... دور سرت 36.5 قدت 53 و وزنت 4.500 ماشالله نمودار رشدت عالی بود ... ان شالله همیشه رو به رشد باشی دخترم ... این روزا ایام امتحانات باباییه و بابایی بیشتر  اوقات پیشمون نیست ... منم از شما عکس میگیرم و برا بابایی میفرستم تا لحظه لحظه تغییراتت رو شاهد باشه... گل نازم عکس قشنگتو عمه جونت پرینت گرفته و روی اپن خونه مامانی گذاشتند و هی با عکست حرف می زنند .. همش منتظرند عید بشه و روی ماهتو ببینند دخترم ... عمه ها که هر روز میگن برا ما عکس...
7 دی 1393

24- من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...

خب اینم خاطره ی یه روز به یادموندنی شنبه شب خونه ی مامان و بعد دو هفته چشم انتظاری ترک کردیم تا پذیرای خانواده همسر باشیم ... قرار بود بعد زایمان یه هفته خونه مامان باشم و بعدش اونا بیان که خانوم طلا اونقد دیر اومد که همه چی قاطی شد ... شب موقع خواب ساعتای 11 زینب مامان تکونای شدیدی میخورد که همراه درد بود ... ولی چون شب قبلشم همچین تکونایی داشت یک درصدم احتمال نمیدادم درد زایمان باشه ... مخصوصا که صبح سونوگرافی گفته بود هنوز یه هفته وقت داره ... خلاصه هر جور بود ذهنمو منحرف کردم و ایت الکرسی خوندم و خوابیدم ... ساعتای 1.30 مامان بابای همسری رسیدند ... نمیدونم از صدای تلفن بیدار شدم یا از درد ولی حوصله سلام نداشتم خودمو ب...
1 دی 1393

23 - الحمدلله

الحمدلله رب العالمین ... سلام ... از همگی ممنونم که برامون دعا کردید ... زینب خانوم ما بالاخره چشم ما رو روشن کردند ...   اینم گل دختر ما که تا دو روز پیش کلا خواب تشریف داشتند ... این عکس و عمه خانوم وقتی گرفتند که خانوم طلا هنوز بیدار نشده خمیازه می کشیدند ... عاشق این عکسشم ... پ.ن: عکسای دیگشو نمیدونم چرا اپلود نمیکنه ... ...
1 دی 1393
1